یا زهرا

  • خانه 

راه ورسم...

14 فروردین 1401 توسط وجیهه شریعت ریزی

​شیخ حسن جوری می‌گوید: 

درسالی که گذارم به جندی‌شاپور افتاد، سخنی از “محمد مهتاب” شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. 

دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. گفتم:

- ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را همچون عاشقان عبادت کنم. محمد مهتاب گفت: 

-نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟

 گفتم: نه.

 گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچۀ خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟ 

گفتم: نه.  

گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟

 گفتم: نه.

گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ 

گفتم: نه.

 گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟

 گفتم: نه.

 گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ 

گفتم: نه. 

گفت: هرگز خندۀ کودکی نازنین، تو را به خلسۀ شوق برده است؟

 گفتم: نه. 

گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟ 

گفتم: نه. 

گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق ازدیدۀ توسرازیرکرده است؟

 گفتم: نه. 

گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان بوده اند؛ و بگریی چون دیگری گریان بود؟ 

گفتم: نه. 

گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ 

گفتم: نه. 

گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟

 گفتم: نه. 

گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و بر زیبایی و حسن رویت که نعمت خالق است؛ اندیشه کرده ای؟

 گفتم: نه. 

گفت: از من دور شو ، که سنگی را می‌توان عاشقی آموخت، اما تو را نه..

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

ذره ای کار مفید 

14 اسفند 1400 توسط وجیهه شریعت ریزی

​خیلی ها که عاشق کشورشان هستند دوست دارند فرصتی خاص پیش بیاید و نشان دهند که تا چه اندازه حاضرند برای سرزمین مادری شان با تمام وجود قدم بردارند.

من به شما پیشنهاد می کنم منتظر رخ دادن هیچ اتفاق بزرگی نباشید. خاموش کردن یک لامپ اضافه، بستن شیر آبی که چکه می کند، بوق نزدن در جایی که نیاز نیست، خاموش کردن تلویزیون وقتی نگاهش نمی کنید ،در زمان خرید همراه بردن ‌‌(کیسه، زنبیل، سبدو……)نریختن آشغال در طبیعت و کنار جاده ها و … هر کدام از این ها گامی کوچک اما موثر است. فقط تصور کنید هر روز هر ایرانی یک گام کوچک و هوشمندانه بردارد آن وقت روزی 80 میلیون کار خوب خواهیم داشت. هشتاد میلیون قدم برای سرزمین مان ایران. 

اگر فکر می کنید فرستادن این متن به سایر ایرانی ها نیز می تواند قدمی برای وطن باشد، این کار را انجام دهید. 

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

قنبر علیه السلام 

27 دی 1400 توسط وجیهه شریعت ریزی

​*جوان کافری عاشق دختر عمویش شد،عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.*

*جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شده‌ام  آمدم برای خواستگاری….*

*عموگفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است…!*

*جوان کافر گفت: عموجان هرچه باشد من می‌پذیرم.*

*عموگفت: در شهر بدی‌ها (مدینه)*

*دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو…!!*

*جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست…؟!*

*عمو گفت : اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علی‌بن ابیطالب می شناسند…*

*جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر  و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی‌ها (مدینه) شد…*

*به بالای تپّه‌ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.*

*به نزدیک جوان عرب رفت.-*

 *گفت: ای مرد عرب تو علی را می‌شناسی …؟!*

*جوان عرب گفت: تو را با علی چه‌کار است…؟!*

*جوان کافر گفت : آمده‌ام سرش را برای عمویم  که رئیس و بزرگ قبیله‌مان است ببرم چون مهر دخترش کرده است…!*

*جوان عرب گفت: تو حریف علی نمی‌شوی…!!*

*جوان کافر گفت : مگر علی را می‌شناسی …؟!*

*جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می‌بینم..!*

*جوان  کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او رااز تن جدا کنم…؟!*

*جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازه‌ی قد من هیکلی هم‌هیکل من…!*

*جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست…!!*

*مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم…!!*

*خب حالا چی برای شکست علی داری…؟!*

*جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان…!!*

*جوان عرب گفت: پس آماده باش…*

*جوان کافر خنده‌ای بلند کرد و گفت: تو با این بیل می‌خواهی مرا شکست دهی …؟!* 

*پس آماده باش..شمشیر را از نیام کشید.*

*جوان کافر گفت: اسمت چیست…؟!*

*مرد جوان عرب جواب داد عبدالله…!!*

*(بنده‌ی خدا) و*

*پرسید نام تو چیست…؟!*

*گفت: فتاح ،و با شمشیر به عبدالله حمله کرد…*

*عبدالله در یک چشم به‌هم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد وبا خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید  اشک از چشم‌های جوان کافر جاری شد…*

*جوان عرب گفت: چرا گریه می‌کنی…؟!*

*جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم به‌ دست تو کشته می‌شوم…*

*مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر…!!*

*جوان کافر گفت:*

*مگر تو کی  هستی …؟!*

*جوان عرب گفت منم* *(( اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب ))* 

*که اگر بتوانم دل بنده‌ای از بندگان خدا را  شاد کنم؛ حاضرم سر من مِهر دخترعمویت شود..!!!*

*جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت :*

*من می‌خواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی*  

*پس فتاح شد قنبر غلام  علی‌بن ابیطالب…*

*یاعلی! تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی …*

*یا علی! ما دوستداران تو مدتی‌است گرفتار انواع بلاها و بیماری‌ها و …شده‌ایم ترا به حق همان غلامت قنبر دست‌های ما را هم بگیر…* 

*◾️هر چقدر از روایت لذت بردی، ارسال کن.*

*✴️ بر جمال پر نور مولا امیرالمؤمنین علی*

*(علیه السّلام ) صلوات…*

*یاعلی مدد*

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جهان چون چشم و خط وخال وابروست / که هر چیزش به جای خویش نیکوست 

20 دی 1400 توسط وجیهه شریعت ریزی

​♦️مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد. تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم.

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.

خداوند هیچکس را بدون دلیل خلق نکرده است!

@HAPcom?

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

نتیجه صبر د ر گرفتاری ها

20 دی 1400 توسط وجیهه شریعت ریزی

​ ? ✅ آقا سید هاشم حداد می فرمود: «چندین بار خدمت آقای قاضی(استاد العرفا) عرض کردم که : ? آزار و اذیت های کلامی مادر زنم به حد نهایت رسیده است و من حقاً دیگر تاب و صبر شکیبایی آن را ندارم و از شما می خواهم اجازه دهید زنم را طلاق دهم.»  ? مرحوم قاضی فرمودند: از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟ ? عرض کردم: آری. ? فرمودند: آیا زنت هم تو را دوست دارد؟ ? عرض کردم: آری. ? فرمودند: ابداً راه طلاق نداری. برو صبر پیشه کن، تربیت تو به دست مادرزنت می باشد، با این طریق که می گویی خداوند چنین مقرر فرموده است که ادب تو به دست مادرزنت باشد. باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه کنی! ? من هم از دستورات مرحوم آقای قاضی ابداً تخطی و تجاوز نمی کردم و آن چه این مادرزن بر مصایب ما می افزود تحمل می نمودم. ▪️تا این که یک شب تابستانی خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم، داخل اطاق بودم که مادرزنم تا فهمید من آمده ام شروع کرد به ناسزا گفتن و فحش دادن و همین طور به این کلمات مرا مخاطب قرار دادن. ✳️ طوری که نه تنها من بلکه همسایگان هم می شنیدند، گفت و گفت تا حوصله ام تمام شد. ? ولی بدون این که به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب بدهم از خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم. ? بدون هدفی و مقصودی همین طور داشتم می رفتم، در این حال ناگهان دیدم من دو تا شدم، ? یکی سید هاشمی است که مادرزن به او تعدّی می کرده و فحش و ناسزا می گفته  ?و یکی من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط می باشم و ابداً فحش های او به من نرسیده… ? در این حال برایم مشخص شد که این حال بسیار خوب و شادی زا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش هایی است که وی به من داده است. ❌ و اگر من، تحمل اذیت های مادرزن را نمی نمودم تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم. ? الحمدلله که الان این سید هاشم هستم که در مکانی رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی هستم، که گرد و خاک تمام غصه های عالم بر من نمی نشیند و نمی تواند بنشیند… ? آقای قاضی (استاد العرفا)می فرمودند: « انسان هیچ وقت نباید مأیوس شود و از دیر کرد نتیجه نباید دست از سیر و سلوک بردارد ? زیرا ممکن است کسی با ناخن زمین را بخراشد و سپس ناگهان به اندازه گردن شتر آب زلال و روان جاری شود. » ? داستانهایی از کرامات اولیای الهی

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یا زهرا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس